سارا روي ميزش نشسته بودو مثل هميشه مشغول نقاشي كشيدن بود.معلم درحال ديدن مشق هاي بچه ها بود.وقتي به ميز سارا رسيد گفت:سارا مشق هاتو رو ميز بذار
سارا دست از نقاشي كشيد سرش را پايين انداخت و گفت:ننوشتم .
معلم كه از تكليف نداشتن سارا عصباني شده بود از او خواست تا دفتر مشقش را روي ميز بگذارد سارا دفتر را از توي كيفش در آورد و به معلم داد.معلم دفتررا باز كرد,ورق زد و ورق زدو روي اخرين برگ سفيد دفتر سارا براي پدرو مادر او دعوتنامه نوشت.
فرداي ان روز سارا بازهم بدون مشق به مدرسه رفت.وقتي معلم به سارا رسيد,سارا دوباره سرش را پايين انداخت و گفت : ننوشتم معلم دفتر را برداشت و به نامه نگاه كرد حتي امضا هم نشده بود ! معلم گفت : بعد از زنگ وايسا
زنگ كه خورد همه ي بچه ها بيرون رفتند سارا به سمت ميز معلم رفت
معلم با عصبانيت به سارا گفت:چرا مشقاتو نمينويسي؟چرا پدرو مادرت مدرسه نميان؟چه پدرو مادر بي خيالي داري تو...وسارا تنها چشم هايش را به زمين دوخته بود معلم سرش داد كشيد : چرا جواب نميدي؟
سارا با بغض گفت : اگر پدرو مادرم نمرده بودند , اگر مجبور نبودم تا پيش خاله و شوهر خالم زندگي كنم ... اگر خالم مريض نبود ... اگرشوهر خالم معتاد نبود ... اگر مجبورم نميكردند سر خيابون گدايي كنم ... شايد مشقامو مينوشتم .
چشمای معلم پراز اشک شد ؛ سرش را پايين انداخت و آرام گفت : برو بيرون سارا . . . !
نظرات شما عزیزان:
تاریخ: یک شنبه 2 تير 1392برچسب:داستانک , داستان کوتاه , داستان آموزنده , حکایت , روایت کوتاه , داستانک عاشقانه , داستان ,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب